گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان های ما
جلد سوم

در سر پل اين دنيا


ملكشاه سلجوقى پسر الب ارسلان در زمان پادشاهى خود، روزى در اصفهان به عزم شكار بيرون رفت و در روستائى فرود آمد.
در آن موقع گروهى از نزديكان وى ماده گاوى را در بيابان ديدند كه بى صاحب مانده بود.نزديكان شاه ماده گاو را كشتند و كباب كردند و خوردند.
ماده گاو تعلق به پيرزنى داشت كه سرپرست سه يتيم بود، و همگى روزى خود را از آن ماده گاو تاءمين مى كردند.
چون پير زن از ماجرا آگاهى يافت ، پريشان حال شد. ناچار سحرگاه رفت سر پل زايند رود و در انتظار نشست .
بامداد كه ملكشاه به آنجا رسيد، پير زن برخاست و گفت : اى پسر الب ارسلان ! اگر امروز بر سر پل زاينده رود به داد من نرسى ، به خداوند دادگر در سراى ديگر بر سر پل (صراط) تو را از حركت تاز مى دارم ! اكنون اين سر پل را انتخاب مى كنى يا آن سر پل را؟!
ملكشاه از اين سخن تكان خورد و پياده شد و گفت : نه ! اين سر پل را انتخاب مى كنم ، طاقت آن سر پل را ندارم !
پيرزن گفت : غلامان خاص تو ماده گاو مرا كه باعث معيشت يتيمان من بود كشته و كباب كرده خورده اند. در واقع اين ظلم از پادشاه صادر شده است . زيرا اگر سلطان از احوال ملت و مملكت درست باخبر مى شد اين اتفاق نمى افتاد.
سلطان فرمان داد تا به عوض ماده گاو پيرزن ، هفتاد گاو به وى بدهند، سپس غلامان را سخت تنبيه نمود.
چون ملكشاه در گذشت ، پيرزن روى به خاك نهاد و گفت : خداوندا! پسر الب ارسلان به همه لئيمى و پستى در حق من عدالت نمود و شرط سخاوت به جاى آورد، تو اكرم الاكرمين هستى ، اگر نسبت به او تفضل نمائى از تو دور نباشد.
در آن ايام يكى از پارسايان بزرگ ، ملكشاه را در خواب ديد و از حالش ‍ پرسيد.
سلطان گفت : اگر شفاعت پيرزن نبود كه در پل زاينده رود به دادش ‍ رسيدم ، واى به حال من !
ملكشاه و ساير شاهان و طاغوتها به اين حرفها از كيفر الهى رهائى نخواهند يافت . اين قبيل كارها فقط تخفيفى در مجازات آنها خواهد بود. مگر اينكه آنها و هر ظالم و گناهكار ديگرى بدين گونه قبل از وفات خود را از مظلمه ها و گناهان برهانند و حق الله و حق الناس را ادا كنند و توبه كرده از دنيا بروند. قرآن مجيد مى گويد: فمن يعمل مثقال ذره خيرا يره و من يعمل مثقال ذرة شرا يره !